به گزارش پایگاه خبری دیار نخل، صبح روز جمعه پنجم دیماه ۱۳۸۲ برای برداشتن مدارکی که از روز قبل در محل کارم به جا مانده بود به محل کارم (واحد مرکزی خبر، سازمان صداوسیما) رفتم. به محض ورود متوجه چهره مکدر همکارانم شدند که بهطور مبهم خبر از فاجعهای بزرگ در بم میدادند. اخبار دقیقی نداشتند اما خبرهای پراکنده واصله حکایت از فاجعهای بزرگ در شهر بم داشت.
همکاران حاضر از من خواستند سریع خود را از تهران به بم برسانم، لحظاتی بعد مدیر خبر در تماس تلفنی از من خواست که سریع خود را به فرودگاه برسانم و تاکید کرد که یک هواپیمای آماده پرواز فقط منتظر من است. تنها کاری که در آن لحظهها امکان انجام آن بود برداشتن یک دستگاه تلفن ماهوارهای (خاص شرایط بحران) و حرکت به سمت فرودگاه بود.
وارد بخش نظامی فروگاه مهرآباد تهران که شدم به محض اینکه خودم را معرفی کردم دو نظامی ارتشی که انگار منتظر من بودند بهسرعت به سمت هواپیما دویدند و من هم پا به پای آنها میدویدم. یک هواپیمای کوچک نظامی (معروف به فرانشیب) با حدود ۱۲ یا ۱۳ سرنشین منتظر ما بود. حدود ساعت ۱۳ وارد هواپیما شدیم و به محض ورود درب بسته شد و در کمتر از ۳۰ ثانیه هواپیما حرکت کرد. تمامی مسافران این پرواز فقط خبرنگاران بودند و این ابتکاری عالی بود که بهدست روابطعمومی ارتش جمهوری اسلامی رقم خورده بود.
چند مسئول از روابط عمومی ارتش نیز در این پرواز حضور داشتند. در طول پرواز اخبار بیشتری از زلزله در اختیار خبرنگاران قرار میگرفت. پرواز تهران- بم حدود ۲ ساعت طول کشید. در لحظهای که هواپیما وارد آسمان بم شد خلبان با کاهش ارتفاع، به تمامی خبرنگاران اعلام کرد که در صورت تمایل میتوانند عکس و فیلم تهیه کنند.
وقتی از پنجره هواپیما بیرون را نگاه کردیم همه با تعجب به هم خیره شدیم چرا که هیچ اثری از شهر و زندگی دیده نمیشد؛ تعدادی از خبرنگاران با بهتزدگی از خلبان پرسیدند که آیا اطمینان دارد که در آسمان بم پرواز میکند؟ چراکه از آن ارتفاع حدود ۷۰۰ متری هیچ اثری از شهر و ساختمانی دیده نمیشد. تمام شهر به تلی از خاک تبدیل شده بود و ما این حقیقت و واقعیت را تنها هنگامی که روی زمین نشستیم، دریافتیم.
هواپیمای حامل خبرنگاران روی باند فرودگاه بم بر زمین نشست. از پنجره هواپیما بیرون را نگاه کردم.. باورکردنی نبود و قطعا برای خوانندگانی که این مطلب را میخوانند هم باور کردنی نیست. تا آنجا که چشم کار میکرد در اطراف و حتی روی باند فرودگاه مملو از مجروحان و اجساد جانباختگان زلزله بود و با سوزِ سرما هر لحظه بر تعداد جانباختگان افزوده میشد.
هنوز موتور هواپیما خاموش نشده بود اما درب هواپیما باز شد. فورا تلاش کردم از هواپیما پیاده شوم. قدم بر باند فرودگاه گذاشتم، صدای ناله مجروحان و درخواست کمک با صدای موتور هواپیما در هم پیچیده بود. چندین هزار نفر روی باند فرودگاه منتظر امدادرسانی بودند؛ همه میخواستند سوار همین هواپیمای ۲۰ نفره شوند، مجروحان دست و پا شکسته با صورت دیوارهای بم و یادگارهای کودکانی که دیگر نیستند…
شاید تلخ ترین و جانکاه ترین خاطره از زلزله بم در وجودم، یادآوری دختر بچه ۵ یا ۶ ساله ای بود که در آن غروب سرد و سوزناک تلاش می کرد جان مادر مجروحش را در میان آوارهای زلزله در سوزِ سرمای زمستان بم نجات دهد و هر روز که می گذرد با دیدن دخترم آلاء، تلاش و حالات آن دختر معصوم در آن شرایطِ سخت بیشتر بر ذهن و جانم سنگینی میکند.
مجروحان دست و پا شکسته با صورتهای ورمکرده و خونآلودِ ناشی از ریزش آوار. فقط چند لحظهای بیاختیار نگاه میکردم. بیشتر شبیه یک کابوس بود تا واقعیت، شاید بیشتر این صحنه را در تصورات دوران کودکیام از روز قیامت داشتم، همه درخواست کمک میکردند و هیچ فریادرسی نبود، واقعیت آمیخته با حقیقت تلخ را میگویم: ”هیچ فریادرسی نبود“ مردم به اطراف هواپیما آمده بودند تا عزیزان و مجروحان خود را سوار بر آن کنند اما ظرفیت هواپیما برای افراد نشسته فقط ۲۰ نفر بود چه رسد به افراد مجروح و درازکشیده.
هواپیمای فرانشیپ ارتش تنها توانست تعداد کمی از مجروحان را در خود جای دهد اما بقیه همچنان آغشته در خون و خاک در میان سرمای پرسوز میسوختند و یکییکی جان میباختند. زمین و زمان دور سرم میچرخید. تصور میکردم در این دنیا نیستم، فکر میکردم این صحنهها را خواب میبینم اما واقعیت و حقیقت تلخ در هم آمیخته بود.
یک لحظه به خود آمدم، باید از امکاناتی که داشتم نهایت استفاده را میکردم. تنها یک تلفن همراه ماهوارهای و یک قلم و چند برگ کاغذ در اختیار داشتم. ساعت هم اینک ۱۶ و من هنوز از دیدن این صحنهها روی باند فرودگاه بم متحیر بودم.
بلافاصله با رادیو پیام تماس گرفتم، از سردبیر خواستم بدون درنگ صدای من را روی آنتن رادیو پیام بفرستد و او نیز بدون وقفه این کار را برخلاف تمام قوانین رسانهای انجام داد. صدای گوینده رادیو را در تلفن شنیدم که میگفت: ارتباط ما با مرتضی رکنآبادی خبرنگار اعزامی واحد مرکزی خبر به بم برقرار شده است، لطفا از آنچه که میبینید گزارش دهید. چه میتوانستم بگویم جز از نالههای “رود رود” مادرانی که در غم از دست دادن عزیزان خود داغدار بودند، چه میتوانستم بگویم جز از درد و رنج برادران و خواهرانی که در میان سرمای گزنده با مرگ دست و پنجه نرم میکردند، چه میتوانستم بگویم از درد دل کودکانی که والدین خود را از دست داده بودند و خود نیز آغشته در گِل خشک شده از خون و خاک آوار بر بدن، برای پدران و مادران خود گریان بودند.
چگونه میتوانستم درد و غم هموطنی را بازگویم که به من میگفت که ۳۰۰ نفر از خانواده و فامیلش در جریان زلزله جان باختهاند و … همه اینها افکاری بودند که در لحظه برقراری اولین ارتباط تلفنی رادیویی از بم در مغز من میچرخید. در این لحظه بیاختیار فریاد میکشیدم و خارج از عرف و تمام قوانین رسانهای از مردم کشورم میخواستم که امشب بم را دریابند.
صدای لرزان و درخواستهای التماسآمیز من رنجش بسیاری در میان بسیاری از مخاطبان پدید آورد، اما حقیقت و واقعیت در هم آمیخته بود و همان بود که بود. از شهر پرنشاط بم و ارگ تاریخی آن جز تلی از خاک و ده ها هزار کشته و مجروح چیز دیگری باقی نمانده بود. دیدن چهره معصوم پیکر کودکانی که فقط تا چند ساعت قبل صدای خندههایشان در کانون گرم خانوادههایشان امید را در گوش این خاک زمزمه میکرد هم اینک تلخترین شرنگی بود که در کامم ریخته میشد.
شهر سرد و تاریک بم در میان نالههای جانسوز هموطنان دردمندم. هر کس دست من را میگرفت و سویی را به من نشان میداد اما صحنه در هر طرف یکسان بود، نالههای سوزناک از میان آوارها، بدنهای مجروح و خونآلود، عزیزان از دست رفته، جوانان خستهای که هنوز هم در حال تلاش بودند تا کمکی به زندهها کنند و …
اولین گزارش رادیویی از بم به گوش ملت ایران رسید. به درخواست سردبیر وقت رادیو پیام به درون مناطق داخل شهر بم رفتم تا مشاهدات بیشتری برای گزارشهای بعدی داشته باشم. جوانانی مرا کمک و راهنمایی کردند که به داخل مناطق شهری بروم. تازه اینجا بود که فهمیدم چرا از درون هواپیما چیزی ندیده بودیم. شهر تنها به چند تپه از خاک تبدیل شده بود. در هر کوچه که قدم میزدم تعداد بسیار زیادی جنازه که بدون روکش رها شده بودند، مشاهده میکردم.
چند قدمی به اطراف رفتم. دختر بچهای حدودا ۵ ساله با موهای مجعد آمیخته به گِل و خون، دستان مرا گرفت و مرا با لهجه شیرین کرمانیاش آقای دکتر صدا زد:” آقای دکتر مادرم …. آقای دکتر مادرم داره میمیره…” دست من را گرفت و میان آوارها برد؛ مادرش بیرمق در میان پتویی میان آوارها رها شده بود. تنها کاری که در آن شرایط میتوانستم انجام دهم این بود که پتوی مادر را خوب به دورش بپیچم که شاید تا صبح یخ نزند تا امدادگران برسند و از سویی از نگرانی این طفل ۵ ساله در آن لحظه کم شود که مادرش را از دست نمیدهد، اما خوب میدانستم که مادر در این شرایط تا ساعتی دیگر زنده نخواهد ماند.
دقایقی دیگر چند جوان اهل بم مرا به سمت مکانی که “بروات” نامیده میشد، هدایت کردند. از دیدن این تعداد جنازه در این منطقه شوکزده بودم. در ارتباطهای رادیوییام از این مکان تحت عنوان روستای بروات نام میبردم تا اینکه از تهران با من تماس گرفتند و گفتند که آنجا شهر است نه روستا، در حقیقت این شهر به تلی از خاک تبدیل شده بود و من تصور میکردم اینجا روستا بوده است.
فرصت و امکانات حفر قبر نبود. جوانان زنده مانده در بروات بهسرعت با چیدن بلوکهای سیمانی در کنار هم قبرهای دسته جمعی ایجاد و اموات را با همان لباس خودشان دفن میکردند که من به آنها معترض شدم. گفتم غسل و کفن و نماز و آداب دفن باید رعایت شود. یکی از جوانان گفت «اینها پدر و مادر و برادران و خواهران خودم هستند، اما اگر تا ساعتی دیگر دفن نشوند در این هوای سرد گرگهای گرسنه به شهر حملهور خواهند شد و پیکر عزیزان ما را تکهتکه خواهند کرد». در آن شرایط چارهای جز اینکار نبود.
بعد از حضور در بروات دوباره به بم بازگشتم. در محوطه ساختمانی که تقریبا تا ۸۰ درصد سالم مانده بود و متعلق به سپاه بود، مستقر شدم . بسیاری از مجروحان زلزله در حیاط این ساختمان در انتظار کمک بودند اگرچه این ساختمان فقط یک مکان نظامی بود و نه مخصوص خدمات درمانی. تلاشهای زیادی در این مکان صورت میگرفت تا جان مجروحان را نجات دهند اما ابعاد حادثه بسیار عظیمتر از آن بود که به زبان قابل وصف باشد. آن شب را گرسنه تا نیمههای شب در میان مجروحان و اجساد بیدار بودم و اطلاعرسانی میکردم. صدای نالههای مجروحان هر لحظه کمتر و کمتر میشد. سوزِ بیرحم سرما سنگ را میترکاند. کنار یکی از زخمیها که در حیاط این ساختمان بود خوابیدم و قسمتی از پتوی او را روی خود کشیدم. صبح که از خواب برخاستم دیگر به جز از چند نفر صدای نالهای شنیده نمیشد.
تا نیمهشب گذشته بیش از ۳۰ ارتباط زنده تلفنی با بخشهای مختلف خبری رادیویی و تلویزیونی برقرار کرده بودم و به هر زبان ممکن سعی میگردم توجه تمامی کشور را بهسوی این نقطه زخم خورده میهنم جلب کنم. صبح روز شنبه بم شرایط دیگری داشت. نیروهای ارتش، سپاه، بسیج، نیروهای مردمی از شهرهای مجاور و حتی شهرهای دورتر از فارس و خوزستان و یزد نیز به منطقه رسیده بودند. نیروهای سپاه، ارتش و بسیج منظم وارد عمل شدند اما عمق فاجعه بیشتر از آن بود که با این تعداد از نیرو قابل التیام باشد.
نیروهای مردمی هم متاسفانه بدون ابزار کار وارد میدان شده بودند و فقط بر مشکلات قبلی اضافه میکردند. بلافاصله در بخشهای خبری روز شنبه با توصیف آنچه که در جریان بود از مردمی که عازم بم بودند درخواست کردم ابزار کار ( مثل بیل و کلنگ و …) همراه خود داشته باشند تا بتوانند کاری برای هموطنان زلزلهزده خود انجام دهند.
اما امروز پس از گذشت ۱۷ سال، هر چند توصیف و یادآوری آن روزها و تکتک لحظات قلب مرا میفشارد اما دیدن بم که به همت جوانان برومند سرزمینم سربلند از میان آوارها قد علم کرده و دوباره شاهد رویش غنچهها، گلخند کودکان پرنشاط و شاداب و آواز پرندگان است، پنجرهای پر از امید به آینده سرزمینم در مقابل دیدگانم میگشاید و من از داشتن چنین هموطنانی که در این مصیبت همواره از خود صبوری نشان دادند به خود میبالم و آرزو میکنم یادگارهای کودکان بم بر دیوارهای شهری که ساخته دست آنان است تا هزاران سال دیگر خنده و نشاط و ارزشهای نسل مومن و انقلابی این پاره تن میهن اسلامی را نسل به نسل با خود داشته باشد.
یادداش از: مرتضی رکنآبادی
انتهای پیام/
Thursday, 28 March , 2024